در سلولی زندانیم
تنگ بنشینم همسایه به دیوار
دیوار پوسیده
ذوست من شده موشی
گاه سری به من میزند
می خورد غم های خوشکیده
و از من دور می شود
گاه خورشید بالای سقفم
از روزنه های آن پناهگاهی می اندازد
در کنج دیوار
جایی که خزیده ام
صدایی به گوش می رسد
باز صدای چیست که وارد کلبه ی قلبم شده
یکی می آید و دیگری برفت
قلبی کوچک و اتاقهای فراوان
کاروان سرای دلم شده
قلبم با ورود بیگانه ترک برداشته
ولی سلولم را ترک نکرده ام
من در اینجا روزی خواهم مرد
درون این زندان نا امیدی
نیومدی
نیومدی و شب طوفانی به انتظارت نشستم
دیر کردی همش در فکر تو هستم
در حسرت دیدنت
مانده ام چشم به راه جاده ها
قاصدک باز نیامد دیگر
خبری تازه نیاورده دیگر
نشسته ام سر راهت
تا بیایی چشم به راهت
تا سحر خسته به انتظارت
خوش نگارم کی می آیی
من همانم که عاشقت ماندم
که با هستی ات معنی می گیرم
بی تو زندگی ام می میره
خسته از شب زنده داری
تو خیال خود می بینم تو می ایی
یه سبد گلهای زیبا
برا من هدیه بیاری
نبض عشق
قبلا عشق بودی واسه من
نبض رگهایم بودی
الان که قلبم خالیه
تو تنها گذاشتی دلم من
دلت مگر جای دیگر
من و به خاطر بسپار
صورت من دیدنی است
شادی تو چشمام موج زد
لبخند لبم پاک نمیشه
همه میگند دیونه ای
چون با خودم می خندم
انان که نمی دونند
درد دل من چی هست
عشق و خیالاتی شدم
یارم رو دم میبینم
تو آغوشم گرفته
صورت پر شور او
در برف بوسه برده
ان موقعی چو رویا
غمی ندارم از کس
ان لحظه های طوفان
من و بغل گرفته
عشق من زیبا نبود
عشق یه سر نوشته
تو باغای بهشته
یه خاطره از زمان
با ان گلم نوشته
غریب
غریب و دل سکسته
تنهایی دل بریده
از همه جا نا امید
واسه بودن و موندن
نداره هیچ امیدی
نداره هیچ دلیلی
برای با تو بودن
برای با تو موندن
غریب و بی نشونه
تنها و بی بهونه
نشسته کنج خونه
خسته و بی پناهه
بدان چشم براهه
خستگی
خسته از این زمانه
زمان پوچ وبیهوده
هر کس به سازش برقصد
ماندن در این سرزمین
ماندن برام شوار است
جلد خودم کشیدم
از ان خرقه پریدم
پوسته ام سنگین
دوریم نا ممکن
خسته از این ادما
چو پرده بردار شد
وحشی و غرنده اند
به دنبال یه طعمه
چه دست وپنجه گیرند
هر کی به دام انها
پا بزند نفیر است
در دام ان بگیر است
مترسک
من کیستم
در میان کشت زار
ادمکی ایستاده
پرندگان زیبا
دور میشند از مرا
تنهاییم وحشت است
بجز خزندگانی
در تار و پودم نفوذ
درون این کشت زار
به سر کنم روزا را
لباس تن پینه شد
سپیده دم نور زد
تن عریان بختم
با اتشش گره زد
صدای مرغی زیبا
دلخوشی منم شد
نزد و قریب تنها
از دیدنم بدل شد
با وزش باد تند
خم کرده شاخه هایم
جلوی دید من را
نمی بینم خدایم
یه فاحشی چنین گفت
بنداز این خرفته
از بس مانده سر دار
زنگ پریده جسته
دیدم سرم به داره
مترسکی دوباره
سرمای شبانه
تویی معشوق قشنگم
تویی ان بود و نبودم
تویی هستی وجودم
سلول زندان ,
نیومدی ,
نبض عشق ,
خاطره ,
:: بازدید از این مطلب : 1687
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4